احسان ابافت|اشک چشم

بعد رفتنش اینجا زندگیم شد زندگی من رو فیلتر نکنید لطفا

احسان ابافت|اشک چشم

بعد رفتنش اینجا زندگیم شد زندگی من رو فیلتر نکنید لطفا

نجار پیر

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحب کار خود

موضوع را درمیان گذاشت .

پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت

و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند .

صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حفش و

تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد .

سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او

خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد .

نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود .

پذیرفتن ساخت این خانه را برخلاف میل باتنی او صورت گرفته بود . برای همین به

سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه

مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد .

او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد . صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به

آنجا آمد .

زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از

طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!

نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد .

در واقع اگر او میدانستکه خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح

بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن

بکار می برد . یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد .

 

دکتر علی شریعتی

وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود. دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است

(دکتر علی شریعتی)

................................................................................

اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است

(دکتر علی شریعتی)

................................................................................

اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم . این زندگی من است

(دکتر علی شریعتی)

.....................................................................................................

سیمین دانشور:


روزی اگر نبودم، یک آرزویم را بر آورده کن، و زیر لب بگو:
یادش بخـــیر...!

هرگز به آدمها نخند

 

هرگز به آدم ها نخند !!

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب ، نخند !

به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری ، نخند !

به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند ، نخند !

به دبیری که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده ، نخند !

به دستان پدرت...

به جارو کردن مادرت...

به راننده ی چاق اتوبوس...

به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سردارد...

به راننده ی آژانسی که چرت می زند...

به پلیسی که سر چهار راه با کلاه صورتش را باد می زند...

به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچه ها جار می زند...

به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد...

به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی...

به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان...

به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی...

به هول شدن همکلاسی ات پای تخته...

به مردی که در بانک از تو می خواهد برایش برگه ای را پر کنی...

به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی...

نخند ...

نخند که دنیا ارزشش را ندارد ...

که هرگز نمی دانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند:

آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای، همه چیز و همه کسند.

آدم هایی که برای زندگی تقلا می کنند...

بار می برند...

بی خوابی می کشند...

کهنه می پوشند...

جار می زنند...

سرما و گرما را تحمل می کنند...

و گاهی خجالت هم می کشند

خیلی ساده ... نخند دوست من!!!

هرگز به آدم ها نخند

خدا به این جسارت تو نمی خندد ؛ اخم میکند.

دوستان همه واسه هم یادگاریم قدر لحظاتتون رو بدونین

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن

 هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها

 همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب

 خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای

  خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند. پیرمرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از

 اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا

  می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است!

 از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شد.

تو شاید...

تو میروی از شهر
از این دیار
و من...
و من میمانم سیگاری دردست
و...
خیره
و دلخوش به یک عکس تو
عکس سالها پیش
سالهایی که امید عشق تو به من نیرو میداد
و در حین
مشکلات بر اراده ام می افزود
امـــــــــــــــــــــــا
الان نه اراده
و نه نیرویی
برایم مانده است
و نه تویی که بهم نیرو و اراده بدی